بارانی باید
تا رنگین کمان برآید!
شخصی به همسرش می گوید :
من عاشق تو هستم و بدون تو نمی توانم زندگی کنم.
اما این عشق نیست! گرسنگی است!
شما نمی توانید در آن واحد هم کسی را دوست بدارید و هم بی تابانه نیازمندش باشید.
عاشق واقعی کسی است که معشوق خود را آزاد میگذارد تا خودش باشد. در عشق اجباری نیست.عشق یعنی امکان انتخاب به معشوق دادن. برای آنکه کسی یا چیزی را بدست آوری رهایش کن!
پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی.میدانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته میخزید دشوار و کند و دورها همیشه دور بود.
سنگ پشت تقدیرش را دوست نمیداشت و آن را چون اجباری سخت بر دوش میکشید.پرنده ای در آسمان پر زد سبک و سنگ پشت رو به خدا کرد وگفت: این عدل نیست. کاش پشتم را این همه سنگین نمیکردی من هیچگاه نمیرسم.هیچگاه.و در لاک سنگی خود خزید به نیت نا امیدی.
خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد.زمین را نشانش داد.کرهای کوچک بود. و گفت: نگاه کن ابتدا و انتها ندارد. هیچکس نمیرسد.چون رسیدنی در کار نیست.فقط رفتن است.حتی اگر اندکی. و هر بار که میروی رسیده ای. و باور کن آنچه بر دوش توست تنها لاکی سنگین نیست تو پاره ای از هستی را بر دوش میکشی پاره ای از مرا.
خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت.دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راهها چندان دور.سنگ پشت به راه افتاد و گفت:رفتن حتی اگر اندکی.وپاره ای از او را با عشق بر دوش کشید.
عرفان نظر آهاری
از من میپرسید چگونه دیوانه شدم.چنین روی داد:یک روز بسیار پیش از آن که خدایان بسیار به دنیا بیایند از خواب عمیقی بیدار شدم و دیدم که همهء نقاب هایم را دزدیده اند همان هفت نقابی که خودم ساخته بودم و در هفت زندگی ام بر چهره میگذاشتم.پس بی نقاب در کوچه های پر از مردم دویدم و فریاد زدم((دزد...دزد...دزدان نابکار)).مردان و زنان بر من خندیدند و پاره از آنها به خانه هایشان پناه بردند.
هنگامی که به بازار رسیدم جوانی که بر سر بامی ایستاده بود فریاد برآورد (( این مرد دیوانه است)).من سر برداشتم که او را ببینم خورشید نخستین بار چهرهء برهنه ام را بوسید. نخستین بار خورشید چهرهء برهنهء مرا بوسید و من از عشق خورشید مشتعل شدم و دیگر به نقاب هایم نیازی نداشتم. و گویی در حال خلسه فریاد زدم ((رحمت رحمت بر دزدانی که نقاب های مرا بردند)).
چنین بود که من دیوانه شدم. و از برکت دیوانگی هم به آزادی و هم به امنیت رسیده ام.آزادی تنهایی و امنیت از فهمیده شدن زیرا کسانی که مارا میفهمند چیزی را در وجود ما به اسارت میگیرند. ولی مبادا که از این امنیت زیاده غره شوم. حتی یک دزد هم در زندان از دزد دیگر در امان است.
جبران خلیل جبران
سکان دار دنیا با لبخندی که رو لباشه بهم میگه:
هی دوست داری چند صباحی جای من باشی و به جای من دنیا رو هدایت کنی؟
من میگم: خب سعی خودم رو میکنم.منتها جای من کجاست؟ باید بدونم.
یا چقدر مزد میگیرم؟
وقت ناهار کی هست؟
کی باید از کار دست بکشم؟
سکان دار میگه: سکان رو بده بیبنم بابا گمان نکنم آمادگی اش رو داشته باشی حالا حالاها.
شل سیلورستاین-1981
مکرر پیغام میدهید و کا غذ مینویسید که من چرا جواب نمیدهم. من این ادعا را دارم که چرا باعث تولد وجود من شده اید تا من اینقدر رنج بکشم و با انواع مختلف فکرهای عجیب خودم را متصل فریب بدهم.
هرچه کرده ام و گفته ام غلط است. تو از مشقت هایی که من در عمر خود میکشم خبر نداری ولی حالا ببین که پیشگاه تو اقرار میکنم.
به هر حال زندگی من باید با زندگی هر حیوان و انسانی متفاوت باشد.به این معنی که بیشتر رنجور باشم. اگر جرات و قوت پهلوانی نژاد من نبود گمان نمیبردم که تا کنون باقی میماندم و فقط دربهای این همه مشقت ها موهای سرم را سفید میکردم.
...
خوبی مرغی بود پرشکسته. یک شب طوفانی او را گرفتم به خانه آوردم. چندی که گذشت پر زد و روی بام خانهء من پرید. باید حالا او را از دور تماشا کنم. اگر به او نزدیک شدی پیغام مرا زیر گوش او بگو!
آنچه نتیجه میگیریم این است که حق گویی یک نوع مرض است مثل خوب بودن. چون جمعیت بشری نمیتواند این مرض را مراجعه کند این است که این مریض مردود واقع شده است. حال اگر من بخواهم خوب باشم لازم است چشم هایم را ببندم هر چه بگویند اطاعت کنم. دیگر ابدا کاغذ ننویسم خیال کنند مرده ام میراث مرا ببرند.
من اگر عقل معاش ندارم در عوض عقل علمی کاملا در من موجود است. به تمام اسرار اخلاق بشری از هر صنف که باشد آشنا هستم. امروز من مربی قوم و واضع قوانین تازه ام. محتاج به این نیستم که مرا نصیحت کنند.
نیما-1300