از من میپرسید چگونه دیوانه شدم.چنین روی داد:یک روز بسیار پیش از آن که خدایان بسیار به دنیا بیایند از خواب عمیقی بیدار شدم و دیدم که همهء نقاب هایم را دزدیده اند همان هفت نقابی که خودم ساخته بودم و در هفت زندگی ام بر چهره میگذاشتم.پس بی نقاب در کوچه های پر از مردم دویدم و فریاد زدم((دزد...دزد...دزدان نابکار)).مردان و زنان بر من خندیدند و پاره از آنها به خانه هایشان پناه بردند.
هنگامی که به بازار رسیدم جوانی که بر سر بامی ایستاده بود فریاد برآورد (( این مرد دیوانه است)).من سر برداشتم که او را ببینم خورشید نخستین بار چهرهء برهنه ام را بوسید. نخستین بار خورشید چهرهء برهنهء مرا بوسید و من از عشق خورشید مشتعل شدم و دیگر به نقاب هایم نیازی نداشتم. و گویی در حال خلسه فریاد زدم ((رحمت رحمت بر دزدانی که نقاب های مرا بردند)).
چنین بود که من دیوانه شدم. و از برکت دیوانگی هم به آزادی و هم به امنیت رسیده ام.آزادی تنهایی و امنیت از فهمیده شدن زیرا کسانی که مارا میفهمند چیزی را در وجود ما به اسارت میگیرند. ولی مبادا که از این امنیت زیاده غره شوم. حتی یک دزد هم در زندان از دزد دیگر در امان است.
جبران خلیل جبران